از تحلیل توان سانتریفیوژهای هستهای تا خواص دمکردن ریشه درخت بائوباب برای درمان کرونا
«همهچیزدانی» همیشه هنر نیست
آزاده محمدحسین
روزنامهنگار
گاهی به چشم آدمها که خیره میشوی، برقی از سر تفرعن و غروری نچسب دلت را میزند؛ غرور«همهچیزدانی» و«دانای کل» بودن. اینان اغلب از اصول دیالکتیک برایتان میگویند تا نحوه دمکردن ریشه درخت بائوباب و ترکیبش با سنبلالطیب برای درمان فلان مرض! کمی بعد و درحالی که به تربیت کودک فلانی خرده میگیرند و ابرو کج میکنند، همزمان برای قد نکشیدن برنج گلابتون خانم هم فلسفهای در آستین دارند.
تا این جای کار شاید زخمی کاری از شمشیر چندلبه دانای کل بهجا نماند. میشود شنید، گذر کرد و حتی گاه لبخند زد. اصلاً شاید در مواردی بشود درسی هم گرفت به وقت مناسب و دری هم باز کرد به سرزمین گفتوگو. اما از آنجا که حتی هنر هم به وقتش جذاب و نیکوست، کمتر پیش میآید فردی که درعینحال به تحلیل توان سانتریفیوژهای هستهای میپردازد همزمان بتواند نظریهپرداز قابلی در حوزه فرزندپروری، رازهای موفقیت در چند ثانیه، پولدار شدن یک شبه و اصول خانهداری هم باشد وهمه اینها هم در یکزمان کارآمد باشند. شاید ریشه این مثل هم که «همه چیز را همه کس دانند» ازهمین کردار برآمده باشد. هرچند در روزگاری که شتاب تغییرات در بسیاری از حوزهها آنچنان است که اگر سر برگردانی از مقولهای جا میمانی دیگر حتی «همه» هم «همهچیز» را نمیدانند. به هرحال تا اینجا نیز شاید بتوان چشم بست و گذر کرد؛ اما وقتی این همهچیزدانی که گاه میتواند دریچهای باشد به دنیای گفتوگو، با «فرصتشناسی» تلفیق نمیشود، دیگر نمیتوان بیتفاوت بود چون این رفتار خانمانسوز میشود گاهی و دودمان بهباد ده! مثالی ساده؛ کمتر کسی است که باور نداشته باشد بیماری در ذات خود اضطراب میآفریند، خاصه پدیده نوظهور کرونا. بیمار آشفته است از گذر لحظهها و روزها و در حالتی از خوف و رجا در سیلاب. به این وضع اضافه کنید ابتلای سایر افراد خانواده را. بیمار بینوا درحالیکه مدام اوضاع بیماری را رصد میکند ناچار است با حفظ ظاهر، در مقابل آشفتگی سایرین هم بایستد؛ بویژه اگر نقش محوری در خانواده داشته باشد. حالا در این میان و در این سیلاب فکر و خیال، همهچیزدان وارد میدان میشود و با اصرار تلاش میکند نسخه خودش را بپیچد و به این هم بسنده نمیکند و با ترسیم چند تصویر کج و معوج از اتفاقاتی بیربط به هم، نهایتاً بیمار را به اینجا میرساند که کار تمام است و فاتحه!
دانای کل آنقدر اهل حرف است و اظهار فضل که گاه فراموش میکند بار معنایی کلمات در همه زمانها و مکانها یکسان نیست و کمترین اشتباه میتواند تاوان بزرگی داشته باشد؛ انگار که همهچیزدان باور ندارد همهچیزدانی همیشه هنر نیست!
چرا میخواهیم علامه دهر باشیم؟
جبار رحمانی
انسانشناس و عضو مؤسسه انسانشناسی و فرهنگ
شاید در سنت فرهنگی ما هم این میل نوعی الگوهای خاص خودش را ساخته است. اصولاً تصویر ما از دانشمندی در جهان سنت و در جهان جدید، تصویر فردی همه چیزدان است. هنوز تصویرهای فرهنگی ما از دانشمندی (علامه دهر بودن)، تصویرهایی فراگیر و همهچیزدان است. به همین دلیل هرگونه خلل و نقصی در این تصویر عملاً نشانه نادانی محسوب میشود
بهنظر میرسد دو دسته تجربه برای اکثریت ماهایی که در ایران زندگی میکنیم، وجود دارد: دسته اول تجربههای مشترک این است که در برخی محیطها، با افرادی مواجه میشویم که درباره همه چیز نظر میدهند. در واقع این گونه افراد به هر سؤالی پاسخ میدهند و مدعی هستند که نظرشان خیلی هم درست و دقیق است. هرچند معمولاً استدلالهایی قوی برای نظراتشان ندارند، اما نوعی اعتماد به نفس و اصرار روحی در صحت و اعتبار نظراتشان نسبت به همه چیز دارند. دسته دوم تجربههای مشترک آناست که همه ما در موقعیتی که پاسخ پرسشی را نمیدانیم، برای ما خیلی سخت و گاه کلافه کننده است که به ندانستن اعتراف و اعلام کنیم پاسخی نداریم. گویی اعتراف به ندانستن مایه شرمندگی ما میشود.
این دو تجربه مشترک را باید در رابطه با هم فهمید. اینکه دوست داریم درمورد همهچیز نظر بدهیم و اینکه از اعتراف به ندانستن پاسخ یک سؤال، حس شرمساری داریم. به نظر میرسد بخشی از این مسأله در ساختارهای روانی و شناختی ذهن بشری است که میلی به دانستن امور و حل معماها دارد و حلنکردن معماها و پرسشها نوعی ابهام و سردرگمی را ایجاد میکند که از نظر شناختی برای هر فردی ناخوشایند است. اما مهمتر از همه آناست که نظامهای فرهنگی عملاً نقشی کلیدی در بازتعریف خصایل ذهنی و شناختی و کانالیزهکردن آنها در ساختارهای فرهنگی و زندگی اجتماعی بشر دارند. به همین دلیل نظامهای تربیتی همیشه الگوهایی برای مواجهه با این موقعیتهای دشوار مواجهه با پرسشی که پاسخش را نمیدانیم، دارند. عموماً در فرهنگ روزمره ما ایرانیان، شکافی را میتوان در این موقعیتها بین وضع ایدهآل فردی و وضع تجربی عملی دید. از یکسو همه ما در سطح اخلاقی میپسندیم که خودمان یا دیگران وقتی پاسخ سؤالی را نمیدانیم، اعتراف کنیم ولی در عمل شاهدیم که این اعترافکردن، گویی اعتراف به گناه است و در عمل بسیار سخت و ناخوشایند است. به همین دلیل در عمل تجربه ما آناست که بیشتر افراد میل به پاسخ دادن به هر پرسشی و پرهیز از اعتراف به ندانستن دارند.
شاید در سنت فرهنگی ما هم این میل نوعی الگوهای خاص خودش را ساخته است. اصولاً تصویر ما از دانشمندی در جهان سنت و در جهان جدید، تصویر فردی همه چیزدان است. هنوز تصویرهای فرهنگی ما از دانشمندی (علامه دهر بودن)، تصویرهایی فراگیر و همهچیزدان است. به همین دلیل هرگونه خلل و نقصی در این تصویر عملاً نشانه نادانی محسوب میشود. به همین دلیل رفتار عملی افرادی که برای هرچیزی نظر میدهند، از یکسو در امتداد الگوهای شناختی و روانی ذهنیشان است و از سوی دیگر در امتداد الگوهای فرهنگی و اجتماعی مقام و منزلت دانشمندی است. این نوع رفتار اگر در زمینههای روزمره و مسائل پیش پاافتاده باشد، چندان مهم نیست، گاه این اظهارنظرهای دائمی در همه امور، بالاخص وقتی مسألهای جدی برای دیگران رخ داده است، میتواند عواقب خطرناکی داشته باشد. اینکه وقتی ما مشکلی داریم، هرکس از هر سطحی که باشد، به خودش اجازه نظر دادن میدهد، قبل از هرچیز ما را از دستیابی به نظرات درست و تخصصی و مفید محروم میکند و سپس منجر به آن میشود که ما بهواسطه اتکا به نظرات ناقص و سطحی نادرست، راه به بیراهه ببریم و هزینههای زیادی را بواسطه خطای تشخیص بر خودمان تحمیل کنیم.
اما چه چیزهایی این رفتار را تسهیل یا تشدید میکند؟ میتوان دلایل زیادی را برشمرد اما به نظرم دو دلیل بسیار مهم است.
یکی فقدان مسئولیتپذیری ما در برابر حرفهایمان. گویی حرفهای ما یا نظراتی که میدهیم، هیچ مسئولیتی برای ما در پی ندارند. اینکه ما یک فرد عادی و عامی باشیم یا یک مقام مسئول، در عمل متوجه شدهایم که حرفهایمان مسئولیتی را متوجه ما نمیکنند. لذا براحتی نظر میدهیم و وقتی این مسأله در یک مقام مسئول رخ بدهد که برای جامعه عوارض بسیار دارد هم ما شاهد این مسئولیتپذیری در قبال حرفهایمان نیستیم. به همین دلیل هرکس در هر موقعیتی باشد، در مواجهه با یک مسأله، بیش از آنکه به پیامد حرفهایش فکر کند، به شهوت سخن گفتن و نظر دادنش توجه میکند.
دلیل دوم، فقدان مهارتهای ارتباطی ما نیز در تشدید این وضع مهم است. ما بندرت یاد گرفتهایم در مواجهه با یک مسأله، استدلال یا مستندات نظر را بخواهیم. اگر هرکس بداند برای نظردادنهای بیپایان باید استدلال کافی بیاورد یا مستندات لازم ارائه کند، آنوقت هم صاحبنظر دائمی اندکی از نظرهای بیپایان باز میایستد و هم مخاطبش یاد میگیرد باید هرنظری را که میشنود برحسب مبادیاش و استدلالهایش بپذیرد یا رد کند.
البته در فضای جدید و بهواسطه شبکههای اجتماعی و حجم انبوه اطلاعاتی که از طریق نوشتههای فضای مجازی به افراد منتقل میشود، این حس کاذب در افراد شکل میگیرد که گویی همه چیز را می دانند و این موقعیت سطحی و کاذب نیز زمینه یا پشتوانه رفتار همهچیزدانی افراد است. لذا بخشی از این مسأله ریشه در نظام آموزشی ما دارد که ما را با پرسشگری درست، شیوههای عمیق و جدی دانایی و دانستن به جای شیوههای سطحی آن، آشنا نکرده است.
در نهایت باید دقت کرد تخصصیشدن علوم و دانشها در طرح معرفتی و خاصبودن مسأله هرشخص برای خودش در سطح فردی و روانشناختی، مستلزم آناست که ما بیاموزیم دانایی نزد یک فرد نیست، همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر زاده نشدهاند. نه تنها باید منتظر یک انسان دانای کل باشیم بلکه باید بیاموزیم با دانش و پاسخ به هر سؤالی بهصورت تخصصی مواجه شویم. ساحتهای زندگی هم پیچیدهاند و هم بسیار شتابزده. فرصت زیادی برای آزمون وخطا بر حسب نظرات خام و سطحی دیگران نداریم. ضروری است قبل از همه چیز یاد بگیریم با مسألههایمان تخصصی مواجه بشویم، پیش متخصص برویم و نظراتی را که منطق و استدلال مناسب دارند، بپذیریم. گاهی همهچیزدانی روی دیگر نادانی و متوهمبودن است.
همهچیز گویی منفی یا کثیرگویی مثبت
دکتر رضا ماحوزی
عضو هیأت علمی مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی
خیلیها بر این باورند که همهچیز گویی توسط عامه مردم در دنیای جدید بیش از آنکه ناشی از ذهنی علامهوار باشد، محصول ذهن بیمار است. اینان بر این عقیدهاند که ذهن مشوش و آسیبدیده آدمی در دنیای پرشتاب و سایبریزده پر از اطلاعات، پرده از تشویشی برمیدارد که جوامع سرمایهداری جدید یا جوامع رشد نیافته ایدئولوژیک بدان گرفتار آمدهاند. گویی در این جوامع، آرامش متاعی است ذیقیمت اما کمیاب و حتی نایاب. انگاره «راننده تاکسی» در این تحلیل، گویای افراد و جامعهای است که بهظاهر زیاد میدانند و زیاد سخن میگویند اما درواقع چیز درخوری نمیدانند(در اینجا قصد توهینی در میان نیست). افراد این جامعه براساس احساسی از فردگرایی خام و به استناد دادههای عمومی فراوان، خود را صاحبنظر دانسته و گاه سخن متخصصان را هم برنمیتابند. گویی باور ندارند که در بساط نکتهدانان یا باید سخن دانسته گفت یا خموشی گزید. اینان در برخی موارد، خود را داناتر از اطرافیان فرض میکنند تا حدی که به مرزهای نارسیسم نزدیک میشوند. اما آیا این همه ماجرا است؟ بیایید به جامعه خودمان بپردازیم.
این صحیح است که جامعه فعلی ایران گرفتار مشکلات اجتماعی و فرهنگی و فکری و رفتاری عدیدهای است که بخشی از علت و دلیل آن، به سوابق تاریخی برمیگردد و برخی به زمینههای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی دهههای اخیر. در چنین وضعیت بیمارگونهای خیلی طبیعی است که بیماری اجتماعی به اشکال متعدد جلوه کند، از جمله در همهچیزدانی و همهچیزگویی. در چنین جامعهای بدبینی عمومی و فقدان اعتماد اجتماعی حداکثری زمینه را برای گریز از مرکز و اتخاذ رویکردهای مخالف و در نتیجه، انتقادهای عمومی فراهم کرده و کلیت جامعه را به افراد و نهادهایی منتقد و تحلیلگر تبدیل میکند بیآنکه همه این تحلیلها مستند به پشتوانههایی معتبر و آکادمیک باشد. اما باز هم این همه ماجرا نیست.
در تاریخ 110ساله اخیر ایران، یعنی دقیقاً پس از فتح تهران، روشنفکران و سیاستمداران و سیاستگذاران همواره بر باسوادکردن عموم مردم بهعنوان شرط لازم اجرای برنامههای اصلاحات، تأسیس حکومت ملی و در نهایت تشکیل جامعه تأکید ورزیدهاند. آنها برای این مهم طرح توسعه مدارس ملی با برنامههایی واحد و کتابهایی یکسان و همچنین مدارس اکابر و مدارس محلی را پیشنهاد و به اجرا درآوردند تا نه تنها از قدرت مانعتراشیهای جامعه عقبافتاده و محروم در مقابل اهداف فوق کم کنند بلکه برعکس، از قدرت جامعه برای پیشبرد آن برنامهها سود جویند. توسعه دیوانسالاری جدید نیز سویه دیگری از این طرح بود که میتوانست نقطه پایانی بر فلاکت سدههای اخیر و حتی هزارههای پیشین ایران باشد. با این همه، شکاف میان سیاستمداران و مجریان دولتی با جامعه به فراخور توسعه برنامههای اصلاحات ادامه پیدا کرد و با تأسیس مدارس عالی و دانشگاه، به ترکیب شکاف مزبور، شکاف میان متخصصان و توده نامتخصص هم اضافه شد. این شکاف با توسعه کمی دانشگاهها بیشتر و بیشتر شد و با گذر زمان، به ایجاد طبقه دانشگاهیان متخصص در مقابل توده دانشگاه نرفته منجر شد. موقعیتی که ارج و قربی فراوان برای دانشگاهیان ایجاد کرد و بدانها اعتماد اجتماعی فراوانی بخشید. کمی بعدتر از این وضعیت، یونسکو و بسیاری از مجامع آکادمیک جهان با حمایت از طرح عمومیسازی علم و ترویج دانش در جامعه، خواهان کم کردن این شکاف به نیت عقلانیسازی تصمیمها و مشارکت بیشتر جامعه در فرایند توسعه شدند. طبیعی است در این طرح، انگاره «حذف دیوارهای دانشگاهی» میتوانست اشکال متعددی از رابطه دانشگاه و جامعه را متصور شود، اشکالی که البته نیازمند زبانهای ارتباطی متعددی نیز بود.
اما این برنامه در ایران، بهدلیل تحولات اجتماعی و سیاسی متعدد شکلی دیگرگون به خود گرفت بدین شکل که طی چند رویداد بزرگ و البته مستمر، دانشگاه در طریقی واژگون، تحت تسلط زبان جامعه قرار گرفت وشأن پیشین خود بهمثابه یک طبقه اجتماعی برتر و متمایز را از دست داد تا به انحای متعدد خواستههای جامعه انقلابی و ایدئولوژیک را نمایندگی کند. در این وضعیت، به ظاهر شکاف دانشگاه و جامعه کم و حتی حذف شد اما نه به نفع جامعه بلکه به ضرر دانشگاه. گستره به کارگیری ابزارهای کنترل و تنبیه و پاداش در این دانشگاه، عملاً این نهاد را به دستگاه دیوانی گستردهای برای تربیت فارغالتحصیلانی همسو با برنامههای ایدئولوژیک نظام تبدیل کرد. در این ایام، دانشگاه به خدماتی متعدد دست زد اما برای تداوم حیات خود بهعنوان مرکزی آکادمیک و نیازمند منطقی ویژه، طرح مناسبی طراحی نکرد. از همینرو این دانشگاه از بیماریای درونی رنج برده و نتوانسته دانش را در زمانه خود نمایندگی کند و آن را به ذینفعانش برساند. چرا که در این شرایط، دانشگاه ذیل منطق سیاست و در گامهای بعد، سیاست- اقتصاد ادامه حیات داده و لذا نتوانسته زبانی مناسب برای ارتباط با جامعه پیرامونی وضع کند یا بهکار گیرد. متخصصی چون مولوی را بهخاطر بیاوریم. مثنوی معنوی این دانشمند از زبانی استفاده کرده است که در زمانهای پس از نگارش تا کنون، متخصصان و نامتخصصان بدان رجوع میکنند و هرکدام، فهم و استفاده خود را از متن میبرند. جامعه دانشگاهی جدید ایران، از دهههای آغازین فعالیت خود تا زمانه فعلی، نتوانسته زبانی مناسب برای پیوند خود با گروههای اجتماعی وضع کند؛ خاصه که در دهههای اخیر این زبان تخصصی در پیله خود تنیده و خود را در اشکال متعدد از جمله زبان ترکیبی فارسی- انگلیسی یا فارسی- فرانسه و غیره که کاملاً تخصصی است بازتولید کرده است. زبانی که راهی به جامعه نامتخصص ندارد و نمیتواند حرف تخصصی و نیمه تخصصی خود را با زبانی قابل استفاده به توده مردم برساند. کثرت مجلات علمی پژوهشی در دانشگاهها در مقابل مجلات علمی ترویجی نیز گویای تمایل دانشگاه برای بازتولید زبان تخصصی در چارچوب مرزهای دانشگاه و نگهداشتن آن برای متخصصان دانشگاهی است و نه جامعه بیرون از دانشگاه. این وضعیت را اگر در کنار وضعیت خسته و از رمق افتاده دانشگاههای فاقد هویت آکادمیکی که از ابتدا تا کنون، بخصوص در دهههای اخیر ذیل منطقی دیگر فعالیت کرده است، قرار دهیم، آنگاه میتوانیم عمق فاجعه ارتباط دانشگاه و جامعه را دریابیم. در این شرایط، دانشگاه همچنان بدهکار است و در معرض تهاجم و نقدهای جدی بخصوص فقدان مسئولیت اجتماعی یا عدم ارتباط دانشگاه و صنعت و دانشگاه و جامعه قرار میگیرد بیآنکه چنین دانشگاهی هویتی از خود داشته باشد. این دانشگاه تنها در کلاسهای درس و در مقالات و کتابهای تخصصی، زبان تخصصی خود را بازتولید میکند و آن را دست به دست میکند.
طبیعی است که در این شرایط، جامعهای که میلی نسبی به گریز از مرکز دارد و خود را تا حد قابل توجهی در قامت منتقد برنامهها و اخبار و دادههای اطلاعاتی رسمی دولتی و حکومتی تعریف میکند، تحت تأثیر شبکههای گسترده اطلاعاتی اعم از سایبری و غیرسایبری مواد لازم برای تحلیلهای خود را از منابع دست دوم غیرآکادمیک و بعضاً دسته اول بهدست میآورد و به بازتکثیر آن دادهها کمک میکند. نباید فراموش کرد که میل به گریز از مرکز درواقع خصیصه عمومی بسیاری از فرهنگها در قرن بیست و یکم است و کشور ایران نیز از این موج بیبهره نیست با این تفاوت که در کشورهای دیگر رابطه دانشگاه و جامعه بهانحای گستردهای وجود دارد و مراکز معرفی دانشهای تخصصی بسیار متکثر و چندگانه است اما در ایران، راههای ارتباطی میان دانشگاه و جامعه نهادینه نشده و لذا افراد و نهادها، این میل را به انحایی دیگر به نمایش میگذارند.
با وجود همه این مشکلات، راه چاره نه در حذف یا بدنام کردن همهچیزدانی، بلکه در بهینهسازی آن است. برای تقریب به ذهن، بهعنوان مثال، راه حل مشکلات مدرسهای ضعیف در منطقهای دور افتاده در ایران، نه تعطیل کردن آن مدرسه، بلکه ارتقای نظام آموزشی و مدیریتی آن است. ما همچنان از معضل زبانی در ارتباط بین دانشگاه و جامعه و تنوع و تکثر مراکز آکادمیک معتبر رنج میبریم. ما نیازمند دانشگاههایی مستقل با منطقهایی ویژه هستیم تا هم به توسعه علم و دانش نظر اندازیم و هم به ترویج این علم و دانش در جامعه. جامعه نیز در صورت کاهش آلام عمومی از جمله معضلات اقتصادی و روانی و رفتاری، شایسته است فرایند عقلانیسازی خود را در پیش گرفته و با زبانی مورد توافق، از دانستههای علمی دانشگاهیان برای عقلانیسازی تصمیمها سود جوید. در این صورت، کثیردانی نه یک عیب و ننگ، که یک ارزش و حسن خواهد بود.